خانه تگ‌ها آرشیو پیوندها بیوگرافی


داستان کوتاه


داستان کوتاه:مغولان در شهر زنگان

داستان کوتاه:مغولان در شهر زنگان

سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان (نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد) باقی ماندند. جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خ...

نظر ۰ بازدید ۴۱
داستان کوتاه:شیر و غزال

داستان کوتاه:شیر و غزال

هر روز صبح در گوشه‌ای از صحرای آفریقا، غزالی از خواب بیدار می‌شود. غزال می‌داند که در آن روز باید چالاک تر از همه درندگان تیزرو باشد و گرنه مرگ، او را خواهد بلعید.در ...

نظر ۰ بازدید ۱۵۲
داستان کوتاه:به صرف شام

داستان کوتاه:به صرف شام

زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت: می‌خواهم بعد از چندین سال پدر و مادرم و برادرانم و بچه‌هایشان را فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست ک...

نظر ۰ بازدید ۷۰
داستان کوتاه:پادشاه و پیشگو

داستان کوتاه:پادشاه و پیشگو

روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حاد...

نظر ۰ بازدید ۱۵۰
داستان کوتاه:پادشاه بی خرد

داستان کوتاه:پادشاه بی خرد

روزی روزگاری پادشاهی بی خرد می زیست که فکر می کرد خیلی عاقل است. یک روز او افراد قصر را جمع کرد تا به آنها نشان دهد که چه قدر عاقل است. او به آنها گفت که درباره ی حشرات کش...

نظر ۰ بازدید ۱۸
داستان کوتاه:اراده

داستان کوتاه:اراده

کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سخت کوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که «نه» گفتن لزوما به معنای نه نیست.او در بع...

نظر ۰ بازدید ۳۴
داستان کوتاه:پندهای لقمان

داستان کوتاه:پندهای لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.سوم ...

نظر ۰ بازدید ۲۰
داستان کوتاه:پند دزد

داستان کوتاه:پند دزد

گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند.غ...

نظر ۰ بازدید ۳۸
داستان کوتاه:پسر بچه و پیانو

داستان کوتاه:پسر بچه و پیانو

می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت.آن ها در ردیف جلو نشستند و وق...

نظر ۰ بازدید ۲۱
داستان کوتاه:پرسش درست

داستان کوتاه:پرسش درست

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد ش...

نظر ۰ بازدید ۱۶
داستان کوتاه:پدر و پسر

داستان کوتاه:پدر و پسر

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند.پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، ا...

نظر ۰ بازدید ۱۷
داستان کوتاه:پایان نامه خرگوش

داستان کوتاه:پایان نامه خرگوش

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه‌ی خود با جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.روباه: خرگوش داری چیکار می‌کنی؟خرگوش: دارم پایان‌نامه می‌...

نظر ۰ بازدید ۳۴
داستان کوتاه:پادشاه و وزیر

داستان کوتاه:پادشاه و وزیر

پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی....وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلام...

نظر ۰ بازدید ۳۱
داستان کوتاه:پول ناهار

داستان کوتاه:پول ناهار

پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان.در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رف...

نظر ۰ بازدید ۳۹
داستان کوتاه:پسرك و خدا

داستان کوتاه:پسرك و خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بو...

نظر ۰ بازدید ۲۹
داستان کوتاه:پنجره طلایی

داستان کوتاه:پنجره طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا ...

نظر ۰ بازدید ۲۶
داستان کوتاه:چیزهای بدتر

داستان کوتاه:چیزهای بدتر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».با بدتر...

نظر ۰ بازدید ۱۹
داستان کوتاه:پسر غمگین

داستان کوتاه:پسر غمگین

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم!درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی ...

نظر ۰ بازدید ۱۵
داستان کوتاه:پیرمرد بازنشسته

داستان کوتاه:پیرمرد بازنشسته

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.در اولین روز مدرسه، پس از تعطی...

نظر ۰ بازدید ۲۵
داستان کوتاه:پیر زن و خدا

داستان کوتاه:پیر زن و خدا

پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.پیر زن از خواب بید...

نظر ۰ بازدید ۳۷
داستان کوتاه:پیپ استالین

داستان کوتاه:پیپ استالین

در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست ...

نظر ۰ بازدید ۳۱
داستان کوتاه:دندان ها

داستان کوتاه:دندان ها

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تح...

نظر ۰ بازدید ۲۸
داستان کوتاه:خانم و آقای لطفی

داستان کوتاه:خانم و آقای لطفی

تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت.خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد ...

نظر ۰ بازدید ۲۸






تبلیغات رایگان تبلیغات رایگان در نیازمندی های بالون آگهی

  تولیدی لباس در اراک   |   ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن   |   فروش گوشی ویپ  


 در 60 ثانیه وبلاگ خودتو بساز !! در 60 ثانیه وبلاگ خودتو بساز !! مشاهده